نا معلوم

ساخت وبلاگ
کاری با شوخی و جدیش ندارم، شنیدین میگن آدم پیش کسی که بهش اعتماد داره میگوزه؟ کاری با اینکه گوزیدن توی جمع بی‌ادبیه یا هر خرده فرهنگ دیگه‌ای هم ندارم. حرفم اعتماده و فقط خواستم با یه حرف فان و تکراری، شروعش کنم! - انواع اعتماد داریم. مثلا یکیش اعتماد آدم به خودش. نه بذار اینو آخرسر بگم. اول از همین چیزای بیرونی شروع میکنیم. اعتماد به قاعده و قانون داشتن دنیا. به اینکه من وقتی انگشتامو روی این کلیدا تکون میدم به ترتیب دقیقا همون چیزی که روی این کلیدا نوشته تایپ میشه، نه یه چیز رندوم طور دیگه. یا مثلا اعتماد داشتن به اینکه مادامی که من روی این صندلی نشستم هیچ نیروی دیگه‌ای در مقابل جاذبه بطور اتفاقی منو از روی این صندلی و این شرایط بلند نمیکنه و چیزای همین مدلی. اعتماد به یسری قانون مشخص! یه دسته دیگه اعتماد فرد به جامعه است. البته تصور من اینه که این وجود خارجی نداره آنچنان، از اونجایی که هویت یکسان اجتماعی‌ای دیگه نداریم. در یک جامعه از لحاظ فکری سالم میشه اعتماد داشت به اینکه با امنیت توی جامعه قدم زد، بدون توجه به جنسیت. ولی خب الان به فرض منِ پسر حتی ممکنه چیزی ازم دزدیده بشه توی یه خیابون شلوغ و هیچ نمیشه پیش بینی کرد که آیا اجتماع اطرافم برخورد منطقی با این موضوع میکنن یا نه! برخوردهای احتمالی اینها میتونن باشن که: به من چه اصلا! شاید پولش حرام بوده که ازش دزدیدن!مال حلال رو دزد نمیبره! شاید دوستشه و داره شوخی میکنه باهاش! شاید دوربین مخفیه! آخی... الهی بمیرم گوشیشو بردن! آها این گوشیش فلان مدله، حتما خیلی پول داره برم ازش بدزدم. و مثلا به عنوان نمونه آخر شاید کسی هم باشه که بگه خب این دزده تو مسیر منه، بذار نگهش دارم گوشیو ازش بگیرم. بذار لااقل تلاشمو بکنم. میخوام بگم ج نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 30 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1402 ساعت: 12:23

قبل‌تر از ناگهانی به اسم مرگ نام برده بودم. اینکه اتفاقی ناگهانه، مثل عشق شاید. به هر ترتیب، آدم نمیدونه حتی یک لحظه بعد چه اتفاقی قراره بیوفته. یک هفته کمتره که یکی از اقوام نزدیک به رحمت خدا رفت. همزمان آلبوم سروچمان شجریان را گوش میدم... - دقیقا یک ماه و ده روز پیش بود که مراسم عقد دعوت بودیم. پدر داماد با سرعت هر چه تمام‌تر مراسمات رو پیش مینداخت که خب چیز بدی هم نیست. به خاله (مادربزرگ داماد) گفته بود دوست دارم پدر پیر و مریضم به آرزشون برسه و عروسی نوه‌ش رو ببینه. من اینو تو مراسم برای بچه‌های هم سن خودم در گوشی تعریف میکردم و همزمان به پیر مرد نگاه میکردیم که گوشه سالن نشسته بود و انگار درکی حتی از زمان و مکان نداره. مثل عروسک، مثل یک دسته گل، هر چیز بی‌جان و بی‌حرکتی بدون اینکه حسی حتی در چهره‌ش معلوم باشه یه گوشه نشسته بود و عصاش رو سفت گرفته بود که از جلو نیوفته روی زمین. کاری ندارم، پدر بزرگ مادری داماد اما که میشد شوهر خاله‌ی بنده، مرد ساخورده سرحال و سرزنده‌ای که آنچنان هم توجهی به حضورش نمیشد. اونهم با عصا، ولی نه بعنوان تکیه‌گاه که بعنوان همراه، راه میرفت. صحبت میکرد. میخندید. و بود ... چند روز بعد فهمیدیم شوهر خاله اون شب برای چندمین بار کرونا گرفت. خیلی هم نگذشت که از بین رفت، همین چند روز قبل. - بهت اولین رفتاریه که آدم در مواجهه با مرگ براش پیش میاد. مردها نفس عمیق میکشن، از درون میسوزن، زن‌ها شاید بیشتر فریاد میزنن و زبانه میکشن. در طی دو سه روزی که مهمان شهر خاله بودیم و خانه این و آن استراحت میکردیم و مراسمات بجا می‌آوردیم، خیلی چیزها دیدم. یکیش، همون پدربزرگ ناخوش‌احوال متکی به عصا! انگار در چهره‌ کماکان بی‌حسش لبخند پیروزی خدا رو میدیدم. خدایی که با سک نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 33 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1402 ساعت: 12:23